وعدالله حقاً و مَن اَصدقُ مِن الله قیلاً

شنبه 27 مهر 1392برچسب:, :: 17:25 :: نويسنده : حامد

شب جمعه مهمونی بود خونه ما، وتا ساعت12شب مهمونی طول کشید من از شدت درد چشم ( اون روز کارگر جوشکار داشیتم و من کمکش میکردم) زودتر رفتم که بخوابم.

ساعت 2نصف شب سوزش شدیدی به چشمم افتاد نمی تونستم چشمام و باز کنم. طوری شده بود که فکر میکردم، میخواد از چشمام خون بیاد! یا انگار که تو چشمام یه مشت شن ریختن!!رفتم مادرم و صدا زدم،وقتی مادرم متوجه شدشروع کرد به سوال کردن که چی شد؟ چیکار کردی؟ چرا مواظب نبودی......میرفت آب میاورد،قرص و...پدرم همون لحظه بیدار شداینکار نه انگار که اون شب مهمون داشتن  و خسته بودن. پدرم هم پیاده رفت درمانگاه محل تا یه قطره چشمی و دوایی بگیره. مادرم هم رفت خونه داداش هام تا ببینه اونا چیزی دارن برای چشم .(تا اینجا که برای بیشتر ها عادیه!)ولی تو اون حال، هیچ کس جز پدرو مادرم به فکر من نبودن یا حتی بیدار هم نشدن!!وتا صبح همون طور که من نتونستم بخوابم پدر ومادرم هم بیدار بودن و مثل پروانه دورم میچرخیدن....خدا نکنه یه روزی این 2چشم اصلی من درد بیاد ای خداااا.

ودراین لحظه که چشمام بهتر شدن ،دلم نیومد مهربونی پدر و مادرم رو به قلم نیارم و تو وبلاگ ثبت نکنم.

دوستتان دارم در حد مرگ.

 

شنبه 27 مهر 1392برچسب:, :: 17:3 :: نويسنده : حامد

 

پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, :: 23:14 :: نويسنده : حامد

درباره وبلاگ

بنويس كه تا يادت بماند ، كه نوشته ها رد پاي عبور است ، فردا كه برگردي و نوشته هايت را بخواني ، به ياد مي آوري كه از كجا رد شده و چطور قد كشيده ايي...... به یاد سید اهل قلم.
نويسندگان